باید بطلبد که راهی شوی… یعنی خاکش باید بخواهد که تیمم کنی. من سالها خواسته بودم و خاک نطلبیده بود مرا، اما این بار قسمت این بود راهی شوم!! زیپ چمدانم را کشیدم. کمی با زحمت. هنوز صبح است و سوز برف شب گذشته بهمن ماهی تهران تازگی دارد. چمدانم را در خیابان های پوشیده از برف کم سابقه سر می دهم.وقتی یکی از غارهای شهری مرا در خود بلعید تازه به خودم آمدم که کجا می روم؟ راهیِ راهی گشته ام که می گویند جهاد است. به آغازش فکر می کردم که چگونه آغاز گر باشم؟ ولی من شروع کرده بودم، از همین چند لحظه پیش که سختی حمل چمدان را در این تو در توی زمینی می چشیدم و یا شاید کمی پیش تر هنگام بستن چمدان که از متعلقات دل کندم و حداقل ها را به همراه خود آورده بودم.خیلی حداقل. و شاید کمی قبل تر که نیت کرده بودم. “نیت”. پس آغاز جهادم نیتی بوده شاید با اخلاص. اضطراب حضور در جمعی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم کم کم داشت شوق سفر را می شست. در سالن انتظار راه آهن تهران تمام آشنایی های مقدماتی صورت گرفته و من در کوپه ای کنار پنج دوست دیگر جای گرفته ام. شوق رسیدن خواب شبانه ام را هم ربوده بود. و اما رسیدم. راه طولانی تر از آن بود که در تصوراتم تخمین زده بودم. در زمانی که از راه آهن اهواز پا فراتر گذاشته بودم بو می کشیدم. همه جا غریبه بود که سوار اتوبوس می شدیم، و این ابتدای رسیدن بود. من به خرمشهر می رسیدم تا همین دقایقی دیگر. شهری که در کتابها فهمیده بودمش. وقتی در خیابانهای این شهر قدم میزدم بوی غریبگی نمی شنیدم و حضور آشنایی را حس نمی کردم. شهر از جنس پاییز بود با تمام رنگها و احساساتش و من مشتاق پاییزم. من در این شهر زندگی کرده ام همان زمانی که کتابهای جنگ را ورق می زدم. این شهر هنوز بوی جنگ دارد ,هنوز بغض سالهای جنگ را در سینه دارد، چشمانش بوی خون می دهد و صورتش عطر خاک.
خرمشهر هنوز طعم گس شادی و جنگ را با چشمهایش لمس می کند. مردمان این شهر هنوز در شهری که خدا آزادش کرده با عشق در کوچه هایش زندگی می کنند. و این شهر هنوز میزبان است، میزبان مردمانی که تیمم کرده اند تا راهی این دیار شوند به عشق.
خاطرۀ یک همرزم از اردوی جهادی خرمشهر-طرح ضامن آهو ۱۳-بهمن ۹۲
بازنشر و کپی خاطرات با اجازه کتبی از گروه جهادی سفیران کوثر نور امکان پذیر است.