
اولین شبِ اردوی جهادی، نان و پنیر و باقی مانده ی نهار، روزیِ ما برای شام بود.
نقلِ دورهمی شبانه مان، اشک و آهِ مربّی ها بود از فرطِ خستگی…اما همگی مصمّم بودیم نماز شب بخوانیم و من هم برای اولین بار می خواستم نماز شب را تجربه کنم.
تقریبا مطمئن بودیم یک نفر پیدا می شود که همه را برای نماز شب بیدار کند…
آن سال تعدادِمان دقیقا ۳۰ نفر بود و سیمرغ در سکوتِ شب به خواب رفتیم.
دمِ صبح که بیدار شدیم، وِلوِله ای بینِ بچه ها بود، همه می دویدند تا نمازِ صبحشان قضا نشود.
قسمت نشد شبِ اول نمازِ شب بخوانم، حتی نمازِ صبحم لب طلایی شده بود.
اما نماز شب را در همان اردو از بچه ها یاد گرفتم.
آنجا بود که فهمیدم اردوی جهادی همه چیزش دسته جمعی است؛ مثلِ خستگی هایش…
اردوی جهادی همه چیزش خاطره می شود؛ حتی خواب ماندن هایش!