وارد ایستگاه می شوم. یک دست به چمدان و یک دست کیف، و یک دنیا اضطراب… تا حالا اردوی جهادی نرفتم، کسی را -به عنوان دوست- نمی شناسم و حتی نمی دانم چند ساعت قرار است در راه باشیم! چه شروع خوبی!! در سالن ایستگاه، درست قبل از گیت خروج، جمعیت خانمهای چادری نشان می دهد که به موقع رسیده ایم… سلام و احوالپرسی می کنم و به خانمی معرفی می شوم که در قطار مسیول یکی از گروه های پنج-شش نفره است. خب حداقل تعداد اسم هایی که باید از همین اول بخاطر بسپرم شش تاست. بلندگو حرکت قطار را اعلام میکند و سوار می شویم. کوپه مان را پیدا و سعی می کنیم با ساک و وسایل در آن جا بگیریم. دو تا از همسفرها مثل من جدیدالورودند و البته دوستان صمیمی، سه نفر هم از قدیمی های گروه که البته چیزی از سابقه شان بروز نمی دهند.
قطار حرکت می کند و در انتظار توقف آن برای نماز ظهر، سرگرم آشنایی با هم می شویم. اسم ها سخت اند و من کم حافظه! پروانه در ذهنم می ماند و نهایتا… ریحانه! خیلی باید سرتان را درد بیاورم تا شرح بدهم که ۲۴ ساعت در قطار به ما چه گذشت اما خلاصه اش می کنم. هیچکس شبیه باتجربه ها حرف نمی زند. دو تا از بچه ها تحصیلاتشان زبان فرانسه است اما قیافه که نمی گیرند هیچ! تازه یخ من را هم آنها آب می کنند. پروانه و ریحانه متاهل های جمع هستند و همزمان کوچکترها! و حدیث -همان مسئول خوشروی گروه کوچک ما- با شوق خاصی از تجربه هایش در اردوی قبلی حرف می زند طوری که برق نگاهش دل من یکی را جلا می دهد. خدایا! انگار سالهاست هم را می شناسیم و این سفر دوستانه ای برای تفریح یا زیارت است! شاید! بعید نیست هدف از سفر، خود ما باشیم! مگر نه اینکه دعوت شده ایم؟ مگر نه اینکه هر کداممان تا آخرین لحظه یک جوری گیر “بروم/نروم”ها بودیم و تازه وقتی به ایستگاه رسیدیم از رفتنمان مطمین شدیم؟ سختترین قسمتش همین بود، رفتن یا نرفتن! وقتی رفتنی شدی دیگر همه چیز را به خودش بسپار… خدا کند در هر سفر -اردو- حال و هوای آن روز برگردد… همان جمع گرم و صمیمیت بی انتهایش… دیگر می دانم هر چه که بود از بی ادعایی بود.
دم بچه های جهادی سفیران گرم!
خاطرۀ یک همرزم از اردوی جهادی خرمشهر-طرح ضامن آهو ۱۳-بهمن ۹۲
بازنشر و کپی خاطرات با اجازه کتبی از گروه جهادی سفیران کوثر نور امکان پذیر است.