واپسین لحظه ها بود و
عمر زیسته را مرور می کرد…
حکایت او و این چشم ها، حکایت عجیبی بود…
یک عمر هرچه دیده بود گریسته بود…
آب دیده بود، طفل شیرخوار دیده بود، گوشواره دیده بود…
چشم هایش را که بست ، دوباره درنظرش مجسم شد…
گویی دستی یک به یک پرده ها را مقابل چشمانش هویدا میکرد…
عاشقانه های پدر در عرفات …
منزل به منزل… کربلا…
هر چه که دیده بود و شنیده بود…
شب عاشورا…بیعت ها و نمازها …
و…
روز واقعه…
تب…
داغ پشت داغ….
علی اکبر…
عباس پسر علی…
علی اصغر …
حسین پسر علی…
علی بودن…سخت ترین امتحان تاریخ بود…
و در این میان، سهم او فقط داغ بود و داغ…
زین العابدین و سجاد شده بود…
اما…
معنای استخوان در گلو را خوب میفهمید…
آخ….علی بودن…سخت ترین امتحان تاریخ بود…
عمری یعقوب بود در فراغ یوسف ها…
ولع گرگ های گرسنه را برای دریدن یوسف هایش، با همین چشم ها…دیده بود…
اشک از چشمانش روی گونه ها غلتید…
کربلا را دیدن، اگرچه داغ عظیمی بود…
اما ای کاش … هرگز…شام را ندیده بود…
کار که به اینجا رسید…آهی از دل کشید…
شاید زینب بودن، از علی بودن هم سخت تر بود…این را فقط ، عمه می دانست…
صحیفه میخواند که،
صدای عمه را شنید:
“یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور…”