-
نویسنده: رضا امیرخانی
ناشر: افق
نوبت چاپ: 1390در میان خوانندگان حرفهای کتاب، کمتر کسی است دیگر که نام رضا امیرخانی را نشنیده باشد. او که اگر برای اول بار کتابی از کتابهایش را در دست بگیری و شروع کنی به خواندن ، “چگونه” نوشتنش بیش از “چه” نوشتنش مجذوبت میکند. کسی که جان کلمات را میشناسد و میداند کدام واژه را در کنار کدام واژههای دیگر قرار دهد تا لطافت کلام بیشتر شود و موزونتر و دلنشینتر نقش بربندد بر سپیدی کاغذ.
“جانستان کابلستان” نیز از این قاعده مستثنا نیست، بل چیزی افزونتر نیز در خود دارد. این کتاب، گر چه سفرنامه است، اما محال است رضا امیرخانی باشی و کتابی بنویسی – ولو یک سفرنامه – و رنگ و بوی داستان برخود نگیرد.
این کتاب در نه فصل به رشتۀ تحریر در آمده است، از مور و تیمور – که در حقیقت پیش درآمد است – تا بلاکش هندوکش! جمعا ۳۴۸ صفحه! جای جای آن نیز، عکسهایی ضمیمه شده است، که خواننده را به فضای کتاب بیش از پیش پیوند میدهد. اگر مثل من کتاب را که دست بگیرید، تا تمام کردنش زمین نگذارید، حداکثر یک روز زمان نیاز دارید برای خواندنش.
من همان سال انتشار، خواندمش… پیش از آن ذهنیت من نسبت به این همسایگان نجیب و هموطنان قدیم چیزی بود چونان اکثر مردم ایران، اما بعد از خواندن حس مشترکی داشتم با نویسنده، حسی که معتقد بود افغانستان پاره ای دیگر از جانِ ماست که آن سوی خطوط مرزی جدا افتاده است… خطوط بی راه و بی روح مرزی… خطوط “مید این بریطانیای کبیر”!
حالا دیگر اسم افغان که میآید حسی شیرین در وجودم جاری میشود، لطیف مثل آب… یادم نمیرود زمانی را که تراکم کار ترجمه زیاد بود و از همکارم خواستم که کسی را معرفی کند اگر میتواند و او گفت: “دوستم شاید بتواند کمکی به ما بکند! اما آخر هفتهها تهران نیست. افغان است، هر آخر هفته میرود افغانستان!” و من غبطه خوردم که او دوست افغان دارد و من ندارم! و زمزمه کردم که “جوانمرد مردمی هستند مردمِ این دیار…”
اگر دوست دارید آخر هفته را با کتابی لطیف، شیرین و پندآموز سپری کنید، اگر دوست دارید مردم کشور همسایه را بهتر بشناسید و با مرام و مسلکشان بیشتر آشنا شوید، اگر دوست دارید اندکی از نظام سیاسی افغانستان مطلع شوید، خواندن این کتاب را توصیه میکنم.
گزیدههایی از کتاب:
تا روز پایانی تلاش میکنم تا همهی نمازها را در مسجدِ جامعِ هرات بخوانم. بعضی را با اهلِ سنت و بعضی را فرادا. بسیاری از ایشان تعجب میکنند از اقتدای من؛ روزهای بعدی آرام آرام، جوانترها با من مصافحه میکنند و تقبلالله میگویند. تازه روزِ دوم و سوم است که متوجه میشوم، هیچ طفل نوپایی در مسجد نمیآید، همچنان که هیچ بانویی. فضا به شدت مردانه است. مثلِ باقی فضاهای اجتماعی هرات. (۱۰۹-۱۰۸)
در یکی از دالانها حلقهای از دراویش نشستهاند. میرویم کنارشان. کمی با آنها گپ میزنم. خاصه با پیرترینشان که چهرهای گشاده دارد. نانی را دست به دست میچرخانند و ذکری میگویند و بر آن میدمند. پیر میگوید:
هزار ذکر دارد این نان…
بعد تکهای جدا میکند و به لیجی میدهد. در دنیایی، این نان، آلوده است به بازدمِ چندین پیرمردِ پا به سن گذاشته با ریههای معیوب از ناس و خاکباد و شاید هم دوغِ حشاشین و… و در دنیایی دیگر این نان متبرک است به دم چندین درویش که ذکر یا هو گرفتهاند و یا علی گفتهاند… من دنیای دوم را بیشتر میپسندم. پس هم خودم لقمهای از نان میخورم، هم لیجی! (۱۱۹-۱۱۸)
جنگِ شما، فقط لبِ مرزها بود… جنگِ ما در خانههامان هم آتش میزد… خانهجنگی بود… امروز نسلِ جوانِ افغانی، یعنی یک جوانِ سی و پنج ساله، به جز جنگ هیچ ندیده است… میفهمید یعنی چه؟ یعنی او اصل نمیداند آشتی یعنی چه… آرامش یعنی چه… پشتون و هزاره و تاجیک و ازبک، شیعه و سنی، سی سال هم را زدهاند… افغان این میانه معنایی نداشته است. ما دچارِ پسماندهگی فرهنگی شدهایم، آن وقت تو گپِ فرهنگی میزنی؟! میدانی سه سال تعطیلی لیسه (مدرسه) یعنی چه؟
بله… یعنی سه سال عقبماندهگی…
نه… سه سال پسماندهگی کم است… سه سال که مدرسه تعطیل شود، یک نسل درس نمیخواند… بعد، این نسل به سنِ کار میرسد، نمیتواند کارِ نیکو کند… بعد این نسل باید معلم شود برای نسلِ بعدی، اما سوادِ درست ندارد… سه سال تعطیلی لیسه یعنی سی سال پسماندهگی… حالا ما سی سال است که تعطیلیم…
جلسهای است به طعمِ شکاتِ تلخ… عمیقا شیرین، عمیقا تلخ! (۱۳۷)
-
۲۵ فروردین ۱۳۹۴