اردوی مشهد بودیم و با بچه های گروهم تصمیم گرفتیم یه سحر زودتر بیدار شیم و بریم حرم و یه دل سیر زیارت کنیم.
به عنوان مربی بچه ها باید مصمم تر از بقیه سر این تصمیم می ایستادم.
در طول روز بچه های گروه انقدر انرژی ازم می گرفتن که شب بیهوش می شدم.
سحر اول بیدار شدم و با صدای نرمی دونه دونه بچه ها رو صدا زدم که بچه ها نمی رید حرم؟
و بچه ها هم که بدتر از من بیهوش خواب بودن هیچ جوابی نمی دادن.
از خدا خواسته سریع می رفتم و به ادامه ی خواب نازم می رسیدم و صبح که می شد می گفتم :صداتون کردم بیدار نشدید.
سحر سوم بود و روز آخری بود که مشهد بودیم واقعا فرصتی نبود و باید به هر ضرب و زوری بود بیدار می شدیم.
بچه های گروهمو دونه دونه بیدار کردم و راهی حرم شدیم.
یه ساعت اول رو خیلی خوب دووم آوردیم، زیارت کردیم دعا و نماز خوندیم.
اما به نماز جماعت صبح که نزدیک و نزدیکتر می شدیم بدجوری پلکامون سنگین می شد.
بلخره امام جماعت نماز رو شروع کرد اما از بخت بد ما از اونایی بود که ولاضالین رو یه پنج دقیقه ای می کشید…
رکعت اول به خوبی تموم شد.
رکعت دوم به قنوت رسیدیم.
من….:
یه بار ربنا اتنا،
یه بار دعای فرج،
و تا جایی که توان داشتم صلوات فرستادم ،اما مگه قنوت حاج آقا تموم می شد.
هرکاری میکردم که خوابم نبره!
یهو یه خانومی که بدو بدو میومد تا جایی رو پیدا کنه وایسته برای نماز، به یکی از بچه های گروهم گفت:میشه من اینجا وایستم؟
اونم که داشت ذکر قنوت رو با حرص میگفت و چشماشو به زور باز نگه داشته بود گفت: نه می بینید که جا نیست!!! (طفلکی انقدر خسته شده بود و حاج آقا نمازو طول داد که نفهمید نمازش باطل شده و رفت رکوع)
و ما همگی سر نماز به زور جلوی خنده هامونو گرفتیم تا بلخره اون نماز جانکاه به پایان رسید…
بعد نماز اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم…؟
خاطرۀ یک همرزم از سفر فرهنگی_زیارتی مشهد مقدس- طرح ضامن آهو ۲۱-مرداد ۹۴
بازنشر و کپی خاطرات با اجازه کتبی از گروه جهادی سفیران کوثر نور امکان پذیر است.