سال تحصیلی ۹۰_۸۹، اولین سال ورود من به یک مقطع جدید بود. حس وحال عجیبی داشتم. ازطرفی بابت ترک مدرسهی دبستان ناراحت بودم و از طرفی دیگر هم خوشحال بابت رفتن به یک مقطع بالاتر!
همهی اینها بهسرعت گذشت. خبردادند که یک مسابقه برای تهیهی مقاله آغاز شده که هدیهی آن سفر به مشهد بود.
بدون هیچ تردیدی تصمیم گرفتم شرکت کنم. در عرضِ چند روز بسرعت مقالهام را آماده کردم و تحویل دادم.
چند ماهی گذشت… یک گروه جهادی ازتهران، بهمن ماه برای آموزشهای عقیدتی- مذهبی به مدرسهی ما آمدند. دانشآموزان با مربیان این گروه جهادی بشدت انس گرفته بودند. روزدوم آمدنشان بود که فهمیدیم آن مسابقه مربوط به این گروه بوده و میخواهند به برگزیدگان جایزه دهند.اما سفرمشهدهم سرجایش بود.
امیدداشتم اسم من را هم بخوانند ولی… اسم دوستم را خواندند!
ناراحت شدم و سکوت کردم!
با خودم زمزمه می کردم که من یک هدیهی ناقابل قسمتم نشد چه برسد به پابوسی امام رضا (ع).
گذشت تابعد عید نوروز. دقیقاروز۱۴ام فروردین شد.
مدرسه نرفته بودم.
منزل ما تلفن نداشت و مدرسه مجبور بود برای کارهای مدرسه به خانهی همسایه تماس بگیرد.
همسایهمان گفت که مدیر مدرسه کار فوری با من دارد و گفتند که فورا به مدرسه مراجعه کنم! ترس همهی وجودم را گرفته بود که چرا؟ اصلا چه کارم دارند؟ نکند بخاطرغیبتِ امروزم بود؟ نفهمیدم خودم را چطور به مدرسه رساندم!
وقتی مدیر سر صف صحبت میکرد، متوجه شدم اسمم برای مشهد درآمده و جزو برگزیدگان ویژه بودم. ازشدت خوشحالی اشک در چشم هایم جمع شد! آنقدر خوشحال بودم که فقط دوست داشتم فریاد بزنم! بعد از گذشت هفت سال، همچنان آن روزِ بارانی و لذت هدیهی امام رئوف را به یاد دارم. اولین سفری بودکه تنهایی (بدون خانواده) جایی میرفتم. با دوستانِ زیادی آشنا شدم. متوجه شدم اصلا جهاد و دغدغهی تبعیت از امام خامنهای یعنی چی و…
خاطره ی یکی از ستاره های خرمشهر از طرح ضامن آهو ۴