-
نویسنده: فاطمه شهیدی
ناشر: دفتر نشر معارفباور کن این کتاب چیز خاصی نیست. چند تا قصه تکراری که همه را خودت از قبل بلدی… هزار بار شنیده ای… خوانده ای… برای دیگران تعریف کرده ای… پز دانستنشان را به دیگران داده ای…
اما اینجا داستان را یک جور دیگری برایت نقل می کنند. انگار بار اول است می شنوی. انگار تا حالا این جوری نشنیده ای… به این جوری بودنش فکر نکرده ای… اصلا بعضی کتاب ها انگار یک جوری هستند. نگاه متفاوت خالقشان به یک موضوع تکراری که همه می دانندش آنها را یک جوری کرده.
راستی کتاب قصه ها میتوانند ترازوهم باشند ! مگرنه اینکه قرآن پر است از قصه ؟ هر دو سه صفحه اش را که ورق بزنی یک قصه دارد. مگر نه اینکه قرآن میزان و ترازوست؟ (شوری/۱۷ : الله الذی انزل الکتاب بالحق و المیزان)
حالا حکایت همان بعضی کتاب های یک جوری است. ترازوهایی نه از نوع دیجیتال که در کسری از ثانیه وزن را نشان میدهد! نه ! یک ترازوی دو کفه ای! یک کفه تویی، یک کفه ماجرا. طول می کشد تا وزن را نشان دهد. هی کفه ها بالا و پایین می روند… هی تو نگران می شوی… کسی قلم دست گرفته و بی محابا چیزهایی از تو می نویسد که خودت نمیدانی. بدون این که از تو اجازه بگیرد پرتابت می کند وسط اتفاق ! پا به پای قهرمان ! آن هم چه قهرمان هایی ! بدون اینکه بخواهی تو را با آن ها می سنجد. با آدم های دوروبرشان. اصلا مگه تو دور و بر آن هایی ؟ چه هولناک !
حالا خودت بگو چه وزنی داری ؟ دیگر به کفه ها نگاه نمی کنی. دوست داری سرت را رو زانوهایت بذاری و آرام، خیلی آرام، گریه کنی… مثل تصویر روی جلد…
بخشهایی از کتاب:
-
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله ی کوتـاه «علی مولاست» نبود.
کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.
بیعت با «علی» مصافحه ای ساده نبود. مصافحه با همه ی رنجهایی بود که برای ایستـادن پشت سر این واژه ی سه حرفی باید کشید. -
میخواستم قبل از اینکه مشرف شوم غسل کنم. میدانستم جزو آداب است. دوش هتل آب گرم خوبی داشت. لیف وکیسه صابون هم بود برای سابیدن؛ اما این شبان نگذاشت. گفت: «فایده ندارد، این آبها چرک ما را نمیشوید. این لجن ها لِرد بسته. اگر بسابی هم نمیرود!»
گفتم: «با این سر و وضع برویم؟» گفت: «اهل بیرون کردن که نیستند. معصوم هم که نمیتواند به رجس نگاه کند. میبینند الان است که بارگاهشان نجس شود، دستور میدهند زود بیایند ما را تطهیر کنند که همه جا را به گند نکشیم. تا میآیند بشویندمان زودنیت میکنیم: خدایا ما را از پاکیزگان قرار بده و این میشود غسل زیارت!» گفتم: «چه زرنگی!» گفت: «کسی برای ملاقات میرود غسل میکند عاقل؟» شیر آّب را بستم. یکی در گوشم زیارت جامعه میخواند: «ولایتتان زیبایمان کرد. چرک روحمان را گرفت. جانمان را شست.»– گفت: «حالا کدام حرم برویم؟»
گفتم: «فرقی با هم ندارتد، همه ی اولیای خدا یک نور واحدند.»
شبان خندید: «برای تو فرقی نمیکند کجا برویم؟»
گفتم: «نه، نباید بکند.»
گفت: «پس چرا به اسم او که میرسی، روی چشمت مه میگیرد؟ فرق نمیکنند که؟»لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور واحد و این حرفها سرت نمیشود. درس تو هنوز به آنجا نرسیده؛ این درس کلاس بالایی هاست. درس تو رسیده به نانه و نمک! نان و نمک او را خوردی، به او دل بستی. بین او و همه ی ائمه فرق میگذاری. نمک گیر شده ای.»
شناسنامه ام را از شیشه باجه بردم تو: «آقا لطفاً یک بلیت برای مشهد!»
گفتند: او کجا باشد؟ گفت: به "قرَن". گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت: نه به دیده ی ظاهر. گفتند:عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
در چیزی شبیه هستیم: فاصله. درد مشترک. از قَرَنِ تو تا او. از قرنِ من تا او. فاصله! مگر فرقی میکند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم، اما من..
-
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله ی کوتـاه «علی مولاست» نبود.
-
۲۴ آبان ۱۳۹۳