-
-
چه شروع خوبی!
خیلی باید سرتان را درد بیاورم تا شرح بدهم که ۲۴ ساعت در قطار به ما چه گذشت اما خلاصه اش می کنم.
-
شوق رسیدن…
من سالها خواسته بودم و خاک نطلبیده بود مرا، اما این بار قسمت این بود راهی شوم!!
-
نماز جماعت!!!
سحر سوم بود و روز آخری بود که مشهد بودیم واقعا فرصتی نبود و باید به هر ضرب و زوری بود بیدار می شدیم.
-
شما رزمنده ای یا کفشنده؟؟
مجبور شدم بقیه فعالیت هامو با یه دمپایی که فکر می کنم سایزش چهل و شیش بود ادامه بدم!