-
-
نویسنده: آنه ماری سلینکو
مترجم: سید مهدی علوی
ناشر: چاپخانه آزمون
نوبت چاپ: اول 82
تعداد صفحات: 720 صفحه«دزیره» دختر نوجوانی از طبقه متوسط جامعه فرانسه در قرن ۱۸ است که در برهه تاریخی انقلاب فرانسه در پاریس زندگی میکند. داستان از زاویه اول شخص روایت میشود و دزیره وقایع را در دفترچه خاطرات خود مینگارد. زندگی خانواده او به نحوی با سران انقلاب ارتباط پیدا میکند و دزیره با مرد جوانی به نام «بناپارت» از طبقه فرودست آشنا میشود. تا میانه داستان کشمکش عاطفی میان این دو ادامه دارد اما از جایی دست سیاست وارد شده و سرنوشت آنها را علیرغم خواست قلبیشان تغییر میدهد…
اگر تاریخ انقلاب فرانسه را خوانده باشید پر از تصمیمات بیرحمانه و ترسناک است. منفور شدن ثروتمندان و آزادی طبقه کارگری در انجام هر نوع جنایت، اعدامهای دستهجمعی اشراف با گیوتین به مدت چند سال پیاپی در میدان اصلی شهر، متهم کردن افراد، دادگاههای نمایشی، محکومیت سران انقلاب در همین دادگاهها، به گیوتین سپردن شاه و ملکه و… و تاسف بارتر، شعف و شادی مردم طبقات پایین جامعه از این نمایش عدالت… در بطن این جنجال و هیاهو آنچه ملت فرانسه و همه مفتخرین به این «انقلاب» به آن میبالند بندهای اعلامیه «حقوق بشر» است! گویی حجم جنایتها با یک نوشته بیخاصیت تبدیل به حماسه میشود!!
لطفا زود قضاوت نکنید! این داستان صرفا نقل تاریخ نیست بلکه سرگذشت دختر نوجوانی است که در جامعه از هم گسیختهی بیاخلاق روزگار میگذراند، با وقایع ناگوار زندگی کنار میآید، رشد مییابد و البته کارهای شجاعانه و گاه خیرهسریهای او خواننده را به ادامه داستان علاقمند میسازد.
بخشی از متن کتاب:
چیزی نگذشته بود که به خواب عمیقی فرورفتم، مثل اینکه در خانه و در رختخواب بودم. ناگهان بارقه نوری، خواب مرا برآشفت اما ترجیح دادم چشمهایم را باز نکنم و با همان حال خوابآلوده گفتم:
- ژولی، دست از سرم بردار، خستهام. بگذار بخوابم.
اما صدایی ناآشنا به گوشم رسید که میگفت:
- بیدار شوید شهروند.
اما من باز توجهی نکردم تا اینکه دیدم یک نفر دست بر شانهام نهاده و مرا تکان میدهد:
- بیدار شوید شهروند، شما نمیتوانید اینجا بخوابید.
لندلند کنان گفتم:
- راحتم بگذار.
اما ناگهان وحشتزده از خواب پریدم و دست بیگانه را از شانهام دور کردم. نمیفهمیدم کجا هستم؛ اتاقی نیمهتاریک و مردی فانوس در دست که به روی من خم شده بود. خدایا اینجا کجاست، من کجا هستم؟
- نگران نباشید شهروند!
این صدای مردی بیگانه بود که میخواست مرا آرام کند؛ صدایی ملایم و خوشآیند. اما گویش ناآشنا و شاید نیز بیگانه او سبب میشد احساس کنم که دچار کابوس شدهام و در همان حال پاسخ دادم:
- نترسیدم، اما نمیدانم کجا هستم و شما کیستید؟
مرد ناشناس نور فانوس را از چهره من دور کرد و حالا میتوانستم چهره او را با دقت و روشنی بیشتری ببینم… جوانی بود خوشسیما با چشمان تیره و چهرهای خوشآیند که لبخندی گرم بر چهرهاش نشسته بود. لباسی تیره رنگ بر تن داشت و روی آن هم بالاپوشی پوشیده بود. صفحه ۲۷ و ۲۸
-
۱۷ آذر ۱۳۹۴