مشغلهها را که کنار هم میچینم، تکبهتک که برانداز میکنم، نمیبینم نقطه عطف دندانگیری که وصلشان کند به حیاتِ بعد ممات. که شاید حجتی باشد برای نکردهها، یا حتی کاش نمیکردهها!
سر و تهش را که بزنم یک چیز است: زندگی پرتکرار با کردههای پر از ای کاش نمیکرده.
نه!
دیگر اینطور نمیشود! یکنواخت و… تکرار مکرر و… آفتِ روزمرگی و… نمیشود. اصلاً قبول نیست!
نباید جانی تازه بدمد در این برهوتِ تکرارها!؟
قداست نداشته باشد مسیرم؟ اصالت چه؟ لازم نیست؟
مگر نه اینکه جوانی است و شور؟ شعور نباشد که…!
اصلاً باید خودم بروم بگردم. باید خودم راهِ خودم را انتخاب کنم.
جنبش نداشته باشد این راه نمیخواهم! تکاپو لازم نداشته باشد نمیخواهم! قوای نهفتهام را آزاد نکند نمیخواهم!
اصلاً مسیر الهی نباشد من که نیستم!
***
ساعت: ۱۲:۳۰
اینجا: ایستگاه راه آهن تهران
آنجا: ایستگاه راهآهن خرمشهر (در کمال تعجب روی بلیط واژههای ایثار و مقاومت کنار اسم شهر مبدأ درج نشده بود!)
وضعیت: جهاد اولی
مقدمات: سختی اجازهی یک هفته غیبت از اساتیدِ دانشگاه، شوق با چاشنی دلهره، عزم قاطع و (مهمتر از همه!) رهنمودهای آقایم.
موخرات: …، …، …، و …
هشدار: وعلیکَ بالمؤخَّرات!
***
اینجا، شوق را به وضوح در چشمانشان میدیدم. مخصوصاً قدیمیترها که عَلَم این مسیر را از هشت سالِ پیش بلند کرده بودند و برای اعتلای فرهنگِ ایرانی-اسلامیِ تازهجوانان خرمشهر عجیب مجاهدتی داشتند! نگاهشان که میکردم، برخی انس و الفت آشنائیشان به چشم میآمد و برخی هم خجلت و سربهزیری اولینباریشان. اما همه، مسیر انتخابیشان یکی بود. جهادی متمایز در آنجایی که آوازهی مقاومتش دل میبَرد از این رهیافتگان خوشبختی که انبانشان پر است از اندرزهای آقایشان.
نهال جهاد فرهنگی “باید” درخت تنومندی میشد برای فروزندگی شهرِ پرخاطره.
چه تکاپوی قشنگی! چه شعور لطیفی! چه مسیرِ… !
مقصد نهایی: وعلیکُم بالمؤخَّرات!
خاطرۀ یک همرزم از اردوی جهادی خرمشهر- ضامن آهو ۱۸-بهمن ۹۳
بازنشر و کپی خاطرات با اجازه کتبی از گروه جهادی سفیران کوثر نور امکان پذیر است.