اولین روز اردو بود. باید راهی می شدیم. هر کدام از دوستانِ مربی دنبال هم گروهی های خودشان میگشتند و آدرسِ مدرسهها را از مسئولِ علمی-آموزشی تحویل میگرفتند. جلوی دربِ خروجیِ محل اسکان، بساطِ رد شدن از زیر قرآن هم به راه بود. پیکسلهایی هم به امانت تقدیم مان می کردند! با پیش زمینه ای فیروزه ای رنگ و مزین به لقب امام هشتم؛”ضامن آهو”.
خارج از محل اسکان دو مینی بوس انتظارِ مربیان جهادی را میکشیدند تا آنها را به سر منزل مقصودشان برسانند. در مسیر که میرفتیم هر کدام از گروهها طرح درسهای از پیش تعیین شده را با هم مرور می کردند.طرح درس هایی که حدود یک ماه قبل از اردو در طی سه جلسه توجیهی توسط مربیان با سابقه ی جهادی ارائه داده شده بود.
کم کم از تعداد افراد حاضر در مینی بوس کاسته میشد و گروهها دربِ منزلِ خودشان پیاده می شدند… نوبت به گروه ما رسید. پیاده که شدیم زنگ مدرسه بصدا درآمد. این صدا چنان در تار و پود وجودم نفوذ کرد که مرا برد به سالهای نه چندان دورِ تحصیل در مدرسه! اما با یک تفاوت عظیم! اینجا خرمشهر است… و من روی شریف ترین و مقدس ترین خاک ها قرار گرفته بودم و باید مرور مباحث عقیدتی را با بچهها ی خونگرم خرمشهر میداشتم… “یاریِ امام عصر! چرا و چگونه؟” در هنگام ورود به کلاس توصیه های بزرگان این مسیر را در ذهنمان مرور می کردیم…”هنگام ورود به کلاس به امام رئوف متوسل شوید و وارد شوید”.
مهر و عطوفت در چشمان دانشآموزانِ خرمشهری موج می زد. با چنان نشاط و انگیزهی وصف ناپذیری کلام من را می شنیدند که سعی میکردم گرههای ذهنیشان را از غیبت حضرت و شناخت ایشان باز کنم و ختمش کنم به “مهدی یاوری”! چه لذتی داشت فقط خدا میداند.
خاطرۀ یک همرزم از اردوی جهادی خرمشهر- ضامن آهو ۱۹-بهمن ۹۳
بازنشر و کپی خاطرات با اجازه کتبی از گروه جهادی سفیران کوثر نور امکان پذیر است.