یادم هست اردوی جهادی آن سال، مسابقه ی روزنامه دیواری و داستان و نقاشی را با محوریت آیات قرآن برگزار کرده بودیم و حالا برترین های مسابقه سوار بر قطار و عازم مشهد بودند.قرار بود در طول مسیر طولانی خرمشهر تا تهران و از تهران تا مشهد، از زمان استفاده کنیم و چیزهای مفیدی یاد بچه ها بدهیم.
سناریوی محتوایی را این گونه بسته بودیم که دانش آموزان در انتهای سفر به این نکته پی ببرند که دوست داشتن یا نداشتن باید ملاک داشته باشد، نباید بگویی دلم خواست! ملاک باید خواست خدا باشد .
بچه ها حرفمان را می خواندند و همه چیز داشت خوب پیش می رفت اما…
اما امان از چاقاله بادام های سبز چشمک زن گوشه ی پیاده روهای بازار!
یادم هست که با چه جلال و جبروتی با بچه های گروهم رفته بودم بازار، یک هو چشمم افتاد به چاقاله بادام های روی سینی گوشه ی آن پیاده رو، با خودم گفتم گناه دارند شاید دلشان بخواهد بگذار خاطره ی خوبی از یک مربی مهربان در ذهنشان بماند.
آخ که با چه ذوق و شوقی سمت آن سینی سبز رفتم و با یک مشما چاقاله بادام برگشتم، لبخندی که از سر رضایت روی صورتم نقش بسته بود هرگز فراموش نمی کنم. با همان اشتیاق وصف ناپذیر سمت بچه ها آمدم اما یک ذره از هیجانی که داشتم را در آنها نمی دیدم ، با چشم و ابرو سمت کیسه ی توی دستم اشاره کردم ، همان لحظه ها بود که آن جمله ی طلایی را گفتند و من مثل لامپی که سوخته باشد همان لحظه خاموش شدم:
“ببخشیدا خانوم ! اگه چاقاله بادوم هوس کردین یعنی دلتون خواسته، واقعا این ملاک مناسبیه؟ ملاک باید خواست خدا باشه!”
الحق که آموزه ها بدجوری جواب داده بود،قیافه ی من هم به عنوان مربی در آن لحظه خیلی تماشایی بود…!