بچه های خرمشهر باعث خیر شده بودند و امام رضا علیه السلام این بار به خاطر اونها به من هم نظرکرده بود و برای مشهد طلبیده شده بودم. قرار بود مربی ۶ تا از دانش آموزای خرمشهر باشم و در تمام سفر زیارتی-فرهنگی مشهد خادم شون باشم. اکثرشون اولین باری بود که مشهد می رفتن بعضی ها حتی مسافرت اول زندگی شون… چقدر قشنگ بود که اولین سفر زندگیِ یه نوجوان، سفر به مشهدالرضا باشه و تو خادم و مربی شون باشی. مسیر حسینیه چهارده معصوم تا حرم حدود ۱۵ دقیقه پیاده روی داشت و خیابان منتهی می شد به باب الرضا علیه السلام. تابستون بود زمان اوج مسافرتها، خیابان حسابی شلوغ بود و شهرداری مشغول مناسب سازی پیاده رو بود و باعث کوچک شدن راه عبوری مردم شده بود. مغازه دارها هم در حال تبلیغ اجناس شون با صدای بلند (بیا این ور بازار،حاجی ارزونی اینجاست دنبال کجا می گردی؟) فضا رو حسابی به چنگ گرفته بودند. با بچه ها راه افتادیم به سمت حرم ۷تا دختر چادری که به خاطر دستور فرماندهی اردو حتما باید توی خط حرکت می کردیم؛ اونم بین جمعیت پر هیاهوی خیابان امام رضا علیه السلام… حسابی باید مراقب شون می بودم تا کسی گم نشه یا خرت و پرت های چینی و متنوع هواس شون رو مشغول نکنه. بگذریم از متلک های مختلف که هر از چند گاهی به گوش می رسید (خانم معلم و بچه هاش)…
از طرف دیگه دل درد شدید دو روزی می شد که نفسم رو بند می اورد ولی نباید به روی خودم می آوردم که بچه ها ناراحت نشند. خیلی با محبت و با معرفت بودند و به جای اینکه من حواسم بهشون باشه اونها نگهبان حال من بودند. فاطمه یکی از بچه ها که از همه کوچیک تر بود، موبایلش رو توی حسینیه جا گذاشته بود و مسیر پر پیچ و خم کوچه های منتهی به حسینیه رو درست بلد نبود. چندتا از بچه ها اجازه گرفتند تا فرصت کوتاهی برای خرید داشته باشند. من هم جلوی داروخونه با بقیه منتظرشون نشستیم. به فکرم رسید توی این مدت یک تابلت قرص مسکن بخرم. از بچه ها خواستم همین اینجا منتظر بشید و جایی نرید تا قرص رو بخرم. فروشنده داروخانه یک مشتری عرب داشت که حسابی مواد آرایشی اش رو می خواست ازش بخره و اصلا به چندبار درخواستم اعتنایی نکرد. خب سود اون مشتری بیشتر بود. از داروخانه بیرون اومدم و بچه ها رو جمع کردم و شروع کردم به شمارش شون، ۱،۲،۳،خدایا چرا پس یکی شون نیست. چندبار شمردم. اینقدر حالم بد بود که نمی فهمیدم کدوم یکی از ۶ تا شون گم شده! صدای معصومه ضربان قلبم رو بالا برد… «خانم فاطمه نیست!» وای فاطمه که موبایلش هم جا گذاشته و مسیر رو هم بلد نیست. حالا چی کار کنم؟ گیر افتاده بودم بین جمعیت خیابان و مسئولیت یک بچه که توی شهر غریب گمشده بود. دل دردم به کلی فراموش شد. بچه ها رو به کناری بردم و ۲۰۰ متر جلوتر و عقب تر رو به کمک معصومه گشتم. نه توی مغازه ها و نه خیابون، هیچ اثری از فاطمه نبود. دل شوره بدی گرفتم نمی دونستم باید چیکار کنم. به سمت حرم برم یا برگردم به حسینیه؟ مبهوت و مضطرب وسط پیاده رو پشت به حرم قدم رو کشیده بودم و به بقیه بچه ها نگاه می کردم. بین هیاهوی جمعیت فقط یک صدا از پشت سر شنیدم که گفت (نه از سمت باب الرضا) حس کردم که این صدا منو راهنمایی می کنه. سریع بچه ها رو جمع کردم و دوباره شمردم شون و به سمت حرم حرکت کردیم. وقتی به جلوی اذن دخول رسیدیم فاطمه اونجا هم نبود. حتی توی قسمت بازرسی هم نبود. بچه ها هم نگران بودند و با هم پچ پچ می کردند. ۵تاشون رو فرستادم که اذن دخول بخونند و خودم برگشتم و باز خیابان و مغازه ها رو گشتم. (فاطمه کجایی دختر؟جواب فرمانده رو چی بدم؟ اگه پیداش نکنم مامان و باباش چی میگن؟) به سمت حرم اومدم، از دور بچه ها رو می دیدم که توی سایه ی تابلو اذن دخول ایستاده بودند درست قبل از بازرسی. نمی دونم تا حالا مضطر شدید یا نه؟ ادم توی این لحظات خشکش می زنه و توان ایستادن روی پاهاش رو از دست میده. در حالی که مضطر شده بودم یاد حرف یکی از دوستانم افتادم و متوسل شدم به امام رضا (ع). همینطور که گریه می کردم دیگه توان ایستادن نداشتم و فقط از امام رضا (ع) پیدا شدن فاطمه رو می خواستم. پاهام خم شد که توجه ام به سمت بچه ها جلب شد. درست پشت سرشون فاطمه رو دیدم که از کنار پرده ی بازرسی داره خیابون رو می گرده و با دستش پرده رو کنار زده. فاصله ی من تا اونجا حدود۵۰۰ متر بود. فقط می دویدم و زبانم بند آمده بود تا بچه ها رو متوجه فاطمه کنم. فاطمه با یک نظر امام علیه السلام پیدا شد. اون فکر کرده بود بچه ها به سمت حرم رفتن و خرید نکردند و ما گمش کردیم. خدا رو شکر، صبر که تمام شد فرج می رسد…
خاطرۀ یک همرزم از سفر فرهنگی_زیارتی مشهد مقدس- طرح ضامن آهو ۲۱-مرداد ۹۴
بازنشر و کپی خاطرات با اجازه کتبی از گروه جهادی سفیران کوثر نور امکان پذیر است.