ندا سادات که احترامش برایمان واجب شده[i]در زنگ تفریح جلسه مجازی برایمان خوراکی آورده بود، یازده نکته از مرحوم رجبعلی خیاط
و اما نکته چهارم «دل جای خداست، صاحب این خانه خداست، آن را اجاره ندهید!»
هر چی بیشتر فکر کردم کمتر فهمیدم، دل اصلا کجا هست؟ آدرسش چیست؟ مالک چرا ملکیتش را اختیاری کرده؟ حالا اگر من با اجازه! بدون اجازه! ملک رو اجاره دادم به کی اجاره دادم؟؟ به جاش چی دارم می گیرم؟ به قیمت دادم؟ رهنه؟ اجاره اس؟ دربست رهن دادم رفته پی کارش؟ یا ی نیم طبقه اش رو لااقل برا سرکشی برا خودم نگه داشتم که اگه صاحب اصلیش اومد امانت داری کرده باشم.
دلم برای دلم می سوزد، تکلیفش مشخص نیست، یعنی تکلیفش مشخص نیست ی حرف عرفی ها و گرنه خب از روز اول که نقشه اش ریخته شده هم وسعش معلوم بوده هم تکلیفش؛ شاید وقتی رفتم در پی کنجکاوی شجره ممنوعه کلا یادم رفت برا چی اومدم و کجا قراره برم، حواسم (هواسم)پرت شد!
وقتی به جزئیاتش می اندیشم سرم سوت می کشه، بی خیال می شم، چطوری خونه رو پس بگیرم، آخه قانون شهر میگه اینا میتونن عسر و حرج بگیرن آخه یک دو تا نیستن، تعدادشون زیاده خیلی سال هم هست اینجا ساکن شدن، خودمم حسابی به شون دل بستم. اما اگه صاحب خونه بیاد برا پس گرفتن امانت حسابی آّرو ریزی می شه آخه خونه خیلی درب و داغون شده، مستاجرا هم که جا خوش کردن فکر نکنم به این راحتی ها بتونم بیرونشون کنم…
تازه اگه بتونم بیرونشون کنم، تازه باید خونه رو بازسازی کنم؛ کاش از اول حواسم (هواسم) پرت نمی شد کاش طمع نمی کردم خونه رو اجاره نمی دادم، باید تا از این دیرتر نشده دست به کار بشم.
بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سرآید.