شب زیبایی بود. ماه در آسمان میدرخشید. و ستارهها آسمان را چراغانی کرده بودند. زمین و زمان در تکاپو بودند. همه در هیاهوی این شب بزرگ بودند. فرشتگان دسته دسته برای عرض تبریک به محضر پیامبر میشتافتند و این روز بزرگ را به یکدیگر شادباش میگفتند. در این بین مردی در دل شب همراه چند کودک آرام آرام میرفت. فارغ از تمام اتفاقاتی که در اطرافشان رخ میداد. فارغ از تمام چیزهایی که دیده بود و میدید. مرد خسته و آرام گام بر میداشت. گویی تمام بار دنیا بر دوشش بود. کودکان هم آرام و بیصدا به دنبالش میرفتند. دو برادر خواهرانشان را در برگرفتهبودند و پشت سر پدر حرکت میکردند. علی نمیدانست در چنین شبی بدون فاطمه چه کند. شبی که نازدانهی پیامبر چشم به جهان گشوده بود. شبی که تمام عرشیان و فرشیان خوشحال بودند و شادمانی میکردند. سالهایی را به یاد آورد که فاطمه کنارشان بود و همه با هم در چنین شبی حمد خدا را به جای میآوردند. حال اولین سالی بود که بدون فاطمه میگذشت. همین چند وقت پیش بود که بدنش را مخفیانه و شبانه به دل خاک سپرده بودند. و این چند وقت چقدر دیر گذشت. انگار پس از فاطمه دنیا جور دیگری شده بود. کنار قبر که رسیدند همه آرام گرفتند. حرفهای زیادی برای گفتن داشتند اما سکوت بود که کلام را ادا میکرد. در این بین علی سکوت را شکست.
سلام بر تو ای دختر پیامبر، فرزندانت را به دیدارت آوردهام.
بچهها یک به یک به مادر سلام کردند و بعد از آن دوباره سکوت حکمفرما شد. هیچ کس نمیتوانست حس علی را در آن لحظه درک کند. هیچ چیز با این درد برابری نمیکرد. فقط اگر فاطمه این جا بود…
سرش را پایین انداخت تا بیش از این شرمنده نگاه کودکان نشود. برای چند لحظه زمان را گم کرد. اما صدای بچهها او را دوباره به خود آورد. احساس کرد حسن شمرده شمرده با کسی سخن میگوید و حسین باز مثل سابق با لبخند او را تصدیق میکند. سرش را بلند کرد و زینب را دید که انگار روی دامن کسی نشسته بود و ام کلثوم را که آرام خود را کنار زینب جا میکرد. در این بین دستی آرام آرام سر دخترانش را نوازش میکرد و نگاهی قلب پسرانش را. مادری کودکانش را در برگرفته بود و وجودش علی را. آرام گفت:
سلام بر تو ای جانشین رسول خدا.
ستایش مخصوص خدایی است که مرا جزو اولین کسانی قرار داد که در راه دفاع از ولایت تو به شهادت رسیدند.
سلام بر تو ای دختر پیامبر، فرزندانت را به دیدارت آوردهام.
بچهها یک به یک به مادر سلام کردند و بعد از آن دوباره سکوت حکمفرما شد. هیچ کس نمیتوانست حس علی را در آن لحظه درک کند. هیچ چیز با این درد برابری نمیکرد. فقط اگر فاطمه این جا بود…
سرش را پایین انداخت تا بیش از این شرمنده نگاه کودکان نشود. برای چند لحظه زمان را گم کرد. اما صدای بچهها او را دوباره به خود آورد. احساس کرد حسن شمرده شمرده با کسی سخن میگوید و حسین باز مثل سابق با لبخند او را تصدیق میکند. سرش را بلند کرد و زینب را دید که انگار روی دامن کسی نشسته بود و ام کلثوم را که آرام خود را کنار زینب جا میکرد. در این بین دستی آرام آرام سر دخترانش را نوازش میکرد و نگاهی قلب پسرانش را. مادری کودکانش را در برگرفته بود و وجودش علی را. آرام گفت:
سلام بر تو ای جانشین رسول خدا.
ستایش مخصوص خدایی است که مرا جزو اولین کسانی قرار داد که در راه دفاع از ولایت تو به شهادت رسیدند.