اکنون هیچ کس در کنار فاطمه نیست
فقط علی ست اینچنین مغموم دستان فاطمه را در دست گرفته و می گرید…
فاطمه هر از گاهی چشمان بی رمقش را به روی مولایش می گشاید و در نگاهش غم عظیمی برای مسیر پیش روی مولاست.
– فاطمه جانم! چشمانت را باز کن، کمی سخن بگو…
-پدرم را می بینم گویی در انتظار من است. ای علی این دنیا برایم تنگ آمده دیگر طاقت ماندن ندارم. اما همه ام فدای تو که اول مظلومی و پس از خود از این قوم بر تو می ترسم.
علی می گرید فاطمه می گرید.
و آن کودک معصوم کنار اتاق مادر…
فاطمه نگاهی به علی می اندازد و می گوید؛
علی جان خدا نگهدارت باشد.
و چشمانش را می بندد.
صدای گریه علی بلند شد، کودکان سراسیمه به اتاق آمدند و وقتی تن بی جان مادر را دیدند، گریه کنان خود را به آغوشش انداختند و چنان کردند که اهل زمین و آسمان پنداشتند در آن قیامت خواهد شد…
و علی ماند و چاهی برای ۳۰ سال تنهایی و غربت پس از فاطمه…
و علی ماند و خاطره ی کوچه و علی ماند و بار امانت انسان به دوش…
فاطمه رفت تا زندگیش، شهادتش و دفنش باز هم حقانیت امیرش را به اثبات برساند…
سلام علیها