در سرزمین خشک فاران،که هر امیدی ناامید بود وهر فریادی در گلو میماند،ودر روزهایی که مکه،در التهاب اتفاقی پیش ازین بود تا معجزه ای دیگر باره از سوی پرودگار کعبه باشد،«آن حادثه ی ابابیل وابرهه»…
خانه ی خاندان ابراهیم،منتظر مولودی هستند،تا شایدبودنش اندکی غم نبودن عبدالله را تسکین دهد…شب فرا میرسد وآمنه از دردی شیرین به خود میپیچد،صدای به هم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید..انگار آمدنش نزدیک است..درآن طرف مرزهای جزیره العرب،در سرزمین ایران، بزرگترین آتشکده ی زرتشتیان،ناگهان به خاموشی می گراید،سواران از خشک شدن دریاچه ی بختگان خبر میدهند،دیواره ی طاق کسرا ترک برمیدارد،وحشت همه را فرا گرفته..دنیا برای آمدن کدام نگار این چنین در جنبش والتهاب است..ناگهان،ناگهان…این صدای کدام کودک است؟چقدر شیرین است..آه بله،یافتم خانه ی عبدالمطلب، چه نوری،چه نوری! به راستی که زمینی نیست..چقدر معصوم وروحانی است! این را از نگاه مادر وپدربزرگ کودک میشود یافت..
آمنه ازین پس این کودک غم خوار ومددکار توست،چه آرامش عجیبی در چشم های روشنش موج میزند..
آری،آری.نامش؟
درخواب دیدم در طبقی از نور نامش را آوردند،جدم ابراهیم با تمام پیامبران..گفتند ستوده وبرگزیده است این کودک،باید مراقبش باشیم..
وهردوسکوت میکنند تا دست های کوچک کودک را که به سویشان تمنا دارد،بفشارند…
امشب این خانه،محل رفت وآمد اهل زمین وآسمان است…
مبارک باد مبارک باد بر تمام مظلومان وستم دیدگان،بر آزادگان زمین…