شب هفتم محرم، حبیب بن مظاهر، از کربلا هجرت کرد به سوی قبیله بنی اسد، برای آوردن اقوام و رفقا ، برای همراهی حسین علیه السلام. هنوز دلش آرام نبود؛ باز هم سراغ دوستانی میگشت برای حبیبش حسین.
حبیب بصورت ناشناس در تاریکی شب نزد هم قبیله ای های خویش رفت.
اصل دلسوزی حبیب برای آشنایی با یک هدیه بود؛ چنان که فرمود: «بهترین ارمغانی را که نماینده ای برای مردم خود می آورد برای شما آورده ام. آمده ام شما را به یاری فرزند دختر پیامبرتان فراخوانم…ازمن در یاری او پیروی کنید تا بدین وسیله به شرف دنیا و آخرت دست یابید…»
هدیه ای از جنس یاری….
به حسین علیه السلام رسیدن استقامت می خواهد « فاستقم کما امرت »
: تو که خود اهل استقامتی برخیز!
این کارچندان سخت نیست.
«و من تاب معک»… امّا هم راهان و رفقا را هم با استقامت آشنا کردن ،
این دشواراست؛ این!
هدف رساندن پیام بود به قبیله خود، اما هیچ چیز نباید حبیب را از محبوبش حسین علیه السلام جدا کند، حتی قبیله اش.
۹۰ نفر از مردان بنی اسد آهنگ یاری امام نمودند؛ اما….
در مقابل حسین همه چیز رنگ می بازد؛ ۹۰ نفر حبیب را تنها گذاشتند؟!! باشد ؛ خودِ حبیبِ ۸۰ ساله به اندازه ۹۰ نفر حسین را یاری خواهد کرد.