آن روز که در مرو خویش رابه پدر رساندی تا بار امانت الهی پدرانت را به دوش بکشی،در نگاه پدر همه ی روزهای نیامده را خواندی،اما میدانستی که در مسیر الی الله جان فدا کردن چقدر زیباست…
و امت محمد اگر از راه آمده بازگردد،پایه های دین میلرزد و نام و نشان اسلام به تاریخ سپرده می شود.
آن روزی که ام فضل پا به خانه ات گذاشت ،از قدم های پر غرورش نمایان شد که خباثت اجدادی اش روزی جان عزیزت را میگیرد اما باز هم چنان بودی و چنان کردی که معترف بود هرگز به او از گلبرگ ها هم نازک تر نگفتی..اما چه کرد
و حالا
وحالا که به دست پلیدش،جام زهر نوشیده ای،
صدای العطشت جان مادرت زهرای مرضیه را به درد آورده،و تمام ملائک صف در صف،به قامت ایستاده اند و نظاره گراین جوانی هستند که به رسم امانت به این جهان داده اند…..
کنیزی دست و پا لرزان و هراسان اطراف خود را می نگرد تا مبادا ،کسی سربرسد و او نتواند به آقای خانه آب برساند،به درگاه که میرسد،صدا میزند تورا
_ مولای من،آب آورده ام،آآآ…
از پشت کسی گیسوی بلندش را به چنگ گرفته و کشان کشان می برد،
آری رذالت این خاندان تمامی ندارد و باز این ام فضل است که تا آخرین لحظه ی حیاتت با تو سر دشمنی دارد….
اما خداوند بهتر میداند…
سلام برتو،آن لحظه که بدنت مطهرت در آفتاب ماند،و مانند جدت ابا عبدالله عطشان و مظلوم بودی.
سلام برتو و بر کبوتران حریمت که سایبان کرامتت شدند.
سلام بر جود و سخاوتت❕