دلدار و سر پناه حرم برای آوردن آب به سمت فرات حرکت می کند! “فریاد” العطشِ کودکان بر جانش، ضرباتی دلخراش فرود می آورد، صد بار سهمگین تر است از عمود آهنین بر سرش! رخصت “سقایی” می ستاند و یک تنه بر سپاهیان دشمن می تازد.. وارد شریعه شده و حال خنکای آبِ زلالِ دریغ شده از حسین و “خیام”، تنش را نوازش می دهد اما جانش را نه! شاید نفرین می کند دریغ کنندگان این آب را! که تو مهریه ی مادرِ امیرِ منی و چنین دریغ شده ای…؟
«اى نفس! بعد از حسین، زندگى تو ارزش ندارد… نباید بعد از او باقى بمانى! “حسین” لب تشنه است و “جانش” به خطر افتاده… مىخواهى آب گوارا و خنک بیاشامى؟ سوگند به خدا دین من اجازه چنین کارى را نمىدهد».
حال مشکش پر است و دلخوش که این مشک را میرساند به خیامِ حسینی…! لحظاتی بعد دلخوشی اش با اصابت تیری از سر کین، بر باد می رود و دعا می کند که نرسد به سکینه ی حسین! امید از آب که بر می دارد، دست از جان هم می شوید ! و …! صدایی میان دشت طنین انداز است که برادر برادرت را دریاب…! دستان حسین به کمر و فرق شکافته و آبروی ریخته بر زمین و ماه کاملی نقش بر زمینِ دشت تفتیده ی کرب و بلا…! و بیچاره زینب …!