ماه شعبان که میرسد دلم غنج میرود برای اعیادش. سوم شعبان کبوتر خیالم پر میکشد طرف کربلا، کنار پرچم سرخ یا حسین(ع) و در بین الحرمین میماند تا روز بعد کاشف الکرب را زیارت کند و از آنجا میرود مدینه، حوالی بقیع پرواز میکند و صاحب بی ضریح صحیفه سجادیه را زیارت میکند.
۱۱ شعبان دوباره برمیگردد کربلا؛ کنار پنجره حرم مینشیند و به ضریح شش گوشه چشم میدوزد و غرق میشود در عشق پدر و پسر.
قلمموی خیالم علی اکبری را میکشد که رنگ و بو و شمایل پیامبر را دارد.
“جوانی” که اشبهُ الناس خَلقاْ و خُلقاْ و منطقاْ برسول الله(ص) است.
“جوانی” که شجاعتش، شجاعت جدش امام علی(ع) را به خاطر میآورد.
“جوانی” که تمام قد در جبهه حق در مقابل تمام باطل ایستاده و اولین شهید از خانواده بنی هاشم و پیشمرگ پدرو امامش میشود.
“جوانی” که خودش اربا اربا میشود و دل پدرش هم.
“جوانی” که با هر بار سلام بر حسین(ع)، بر او هم سلام داده میشود.
نقش خیالِ من اما کجا و حسن جمال او کجا؟
از جوانیم شرمم میشود که با نام علی اکبر متبرک شده است، اما کمترین شباهتی با علی اکبر جوان ندارد.
به انتظار نیمه شعبان نشستهام. این بار آقایی را میبینم که میآید و به جوانیم رنگ و بوی خدایی میبخشد.
فردایی تماشایی میآید و میآیی آقا.
اللهم عجل لولیک الفرج