مابین جمعیت،دخترکی سرش را بیرون آورد و شروع کرد به شکلک در آوردن,
رقیه صورت کوچکش را کنار کشید . بغض گلویش را گرفت…
با خودش فکر کرد:کاش می توانستم گریه کنم…
…
مگر نه هر وقت گریه میکرد ، اهل حرم دوره اش میکردند؟؟
اما نه …
این جا نباید گریه میکرد. همه را نگه داشته بود برای بابا .
اصلا از همان روز که گریه کرد و کتک خورد با خودش عهد کرد در کوچه و بازار گریه نکند ،فعلا علی اکبر و عمو عباسش نبودند ،همه با پدر رفته بودند سفر .
میخواست دختر خوبی باشد، میخواست به بابا بگوید که تمام تلاشش را کرد تا گریه نکند و ببیند که بابا با شنیدن صدایش میخندد.
با خودش گفت :”دخترک بیچاره !تو که عمو عباس مرا ندیده ای ! او که همیشه مرابغل میکند و روی شانه هایش میگذارد. اصلا تو داداش علی اکبر داری که نازت را بخرد ؟ یا بابایی مثل بابای من داری که روی زانوهایش بنشینی و موهایت را نوازش کند؟؟؟
از کودکان این شهر… لجش میگرفت، آنها که فقط بلد بودند سنگ بزنند و مسخره کنند,. .
با خودش فکر میکرد” باید از عمه بپرسم :بابا کی برمی گردد ؟دلم می خواهد به تمام مردم این شهر نشانش بدهم …
چرا این بازار تمام نمیشود؟
مگر مردم این شهر کار ندارند که همه ایستاده اند و به ما نگاه میکنند؟
مگر دنبال پدر سفر کرده گشتن نگاه دارد؟
راستی عمه کجاست ؟ باید از عمه بپرسم بابایم کجاست. …
شاید …شب آخر ،تمام این گله ها روی هم تلنبار شده بود که یکریز سوال میکرد :بابایم کجاست؟ چرا از سفر برنمی گردد؟
بغض یخ زده ی کوچه پس کوچه ها و بازارها، آن شب،به یکباره باز شد…
شبی که رقیه میزبان سر حسین شد…
و حسین… روح سه ساله اش را به میهمانی خدا برد…
این بار….دست در دست هم رفتند….به یک سفر دور و دراز…
عمه به رقیه قول داده بود…پدرش می آمد تا عمه بدقول نشود…
درست است که دلش برای عمه تنگ می شد ،
اما…
اما آرام رفت و با اشتیاق…
انگار …کسی از غیب ، این خبر را برایش فاش کرده باشد که:
دیر یا زود …عمه…